دل در آن زلف پرشکن بستیم


لاجرم توبه باز بشکستیم

مدتی عقل درد سر می داد


عشق آمد ز عقل وارستیم

خلوت دیده را صفا دادیم


با خیال نگار بنشستیم

ما ز خود فانی و به او باقی


ما به خود نیست و به او هستیم

جان ما راست ذوق پیوسته


جان به جانان خویش پیوستیم

عقل مخمور را چه کار اینجا


ما حریفان رند سرمستیم

بندگانه به خدمت سید


کمری بر میان جان بستیم